برده شدن رسم عجیبی است
تو دلخوش به مرحمت ارباب میشوی و ارباب سرخوش به نبوغ تو
تو خدمت میکنی و او تازیانه میزند که فرق لبخندش را بفهمی
بفهمی تا تشنه بمانی که برای لبخندش نبوغ خرج کنی
خلاق میشوی
از لبخندش سرمست
اما یکجای کار میلنگد
هرچقدر برده بهتری باشی
ترست بیشتر میشود
نکند عاشق شده باشم
نکند دوستم داشته باشد
اگر دوستم داشته باشد که دیگر برده نیستم
و تازیانه ای دیگر یادت میدهد که تو هرچقدر هم نزدیک باشی نباید فراموش کنی که روزی برده بودی
دوره برده داری به پایان رسیده است
اما امان از برده داری روانی
نوچه گردانی استاد شاگردی و
مرید گشتگی
و ایکاش که شیخ عابد و عاقل و عاشق باشد
هر نظام برده داری محکوم بع شکست است
هر مریدی روزی بع عدم خدا بودن بتش پی میبرد
اما ...
درد کدام سنگین تر است ؟
درد شکستن چیزی بزرگ درونت، چیزی که برای نترسیدن و نپذیرفتن مسئولیت خودت ساخته بودی یا برده داری که مریدش خائن گشته ؟
نمیدانم
برده شدن را خوب آموختم
آنجا که به جای مسئولیت روان خود
مسئولیت هر کس و ناکس را به گردن گرفتم
زمان رشد و پوست اندازی فرا رسیده
اصلا چه فرقی میکند کدام درد سنگین تر است ؟
هرکس زمین خودش را شخم میزند و هرکس گنج های خودش را باز میابد
این تازه شروع قصه ای تازه است
نفسی تازه کن و برخیز
کنار پل منتظرت هستم
میدانم تن خسته ای و نفس در رفته رو به غروب زانویغم بغل گرفته ای
اما ...
هنوز راه های نرفته زیادی هست و تو آغازگر منی
نفسی چاق من که بر لب بار دگر بگویی
آغاز میکنم
نهال عباسی
۶/۹/۹۹